فرار من
۹۳
دیگه منتظر نموندم بقیه حرفشون رو بشنوم رفتم پایین و روبروی هر دوتاشون وایسادم و گفتم
یوری.... نگران نباشین نیاز به ازدواج نیست من دیگه این جا نمیمونم میرم
جنگکوک تعجب کرد
کتی جون.... یعنی چی دخترم شما...
یوری.... با کاری که جنگکوک کرد من دیگه نمیتونم پیش این آدم بمونم
جنگکوک با عصبانیت به حرف امد
جنگکوک.... مواظب حرف زدنت باش کوچولو. و بفهم کی بهت پناه داد
یوری.... من میدونم دارم چی میگم . آره درسته بهم پناه دادی ولی خودت هم در مقابلش ازم چیزی خواستی پناه و استفادتم ازم کردی
کتی جون با تعجب به حرف های ما گوش میکرد
جنگکوک.... من میخواستم استفاده کنم همون شب میکردم . باز هم میگم من مست بودم و نمیدونستم دارم چی کار میکردم.
یوری.... آنقدر مست نبودی که نتونی خودت رو کنترل کنی بهونه نیار . درضمن خوب الان استفاده کردی. مرتیکه پست
که جنگکوک با حرفم عصبی تر شد و داد زد
جنگکوک.... خفه شو. حرف مفت نزن. وقتی هیچی نمیدونی که دارم میگم مست بودم
یوری.... همش همین رو میگی مست بودم. مگه فقط تو هستی که ویسکی میخوری هان . ،و من فقط یک چیز رو میدونم که دیگه این جا نمیمونم
جنگکوک.... نمون به درک هر گوری میخواهی برو. گمشو از خونه من برو بیرون دختره.....
کتی جون..... جنگکوک بسه
جنگکوک..... اصلانم بس نیست گورتو گم. دیگه چشمم به چشمت نیوفته
اشکم داشت درمیومد
برگشتم که برم کیفم رو بردارم که برم
که کتی جون گفت
کتی جون.... یوری دخترم حالا تو بیخیال جنگکوک از سر عصبانیت یک چیزی گفته حالا....
یوری.... کاری که کرده چی؟؟
پشتم رو کردم بهشون و از پله ها رفتم بالا که کولم رو بردارم به اتاق که رسیدم اشکم در آومد
من احمق بهش اعتماد کرده بودم اون با من چی کار کرد و پرو پرو بیرونم کرد
بعد از این که لباسام رو توی کیفم گذاشتم و لباسی هم پوشیدم که برم بیرون.
از اتاق اومدم بیرون که کتی جون رو دیدم
خواستم از کنارش رد بشم که جلوم رو گرفت و گفت
کتی جون.... مگه شما هم دیگه رو دوست نداشتین ؟ پس یوری تو چرا برای عشقت نمیجنگی, با یک حرف جنگکوک میخواهی بری؟
جنگکوک که میگفت مادرش تیزه یعنی از حرف های ما نفهمید که همش نقشه بوده؟؟
حالا که جنگکوک من رو از خونه بیرون کرد من هم حالا که مادرش نفهمیده پسرش بازیش داره همه چیز رو بهش میگم .
یوری.... یعنی نفهمیدین که همش نقشه بوده و پسرتون گولتون زده و از من هم استفاده کرده که بازیتون بدم
ریز خندید که من تعجب کردم و تعجب من رو دید و گفت
کتی جون.... من که این رو از همون اول میدونستم!!
شکه شدم میدونست
یوری.... چه طوری؟؟
کتی جون.... من شک کرده بودم از جنا پرسیدم که اول نگفت ولی بعد که بهش گفتم چیزی نمیگم بهم گفت
یوری.... چرا پس....
کتی جون..... چون خواستم بینم تا کجا می خواهید پیش برید. و همون اولی که تو رو دیدم به دلم نشستی و با خودم گفتم شاید تونستی پسرم رو رام کنی
یوری.... خوب دیدید که نتونستم رامش کنم. و از این بابت هم خوشحالم
جون عمم اصلانم نیستم . خوشحال
کتی جون باز خندید و گفت:
کتی جون..... تونستی من دارم عشق رو توی چشمات میبینم. برای همینه میگم بمون
یوری..... همچین چیزی نیست. و اگر هم باشه اون که عاشق من نیست ؟
کتی جون.... از کجا میدونی؟؟
دیگه منتظر نموندم بقیه حرفشون رو بشنوم رفتم پایین و روبروی هر دوتاشون وایسادم و گفتم
یوری.... نگران نباشین نیاز به ازدواج نیست من دیگه این جا نمیمونم میرم
جنگکوک تعجب کرد
کتی جون.... یعنی چی دخترم شما...
یوری.... با کاری که جنگکوک کرد من دیگه نمیتونم پیش این آدم بمونم
جنگکوک با عصبانیت به حرف امد
جنگکوک.... مواظب حرف زدنت باش کوچولو. و بفهم کی بهت پناه داد
یوری.... من میدونم دارم چی میگم . آره درسته بهم پناه دادی ولی خودت هم در مقابلش ازم چیزی خواستی پناه و استفادتم ازم کردی
کتی جون با تعجب به حرف های ما گوش میکرد
جنگکوک.... من میخواستم استفاده کنم همون شب میکردم . باز هم میگم من مست بودم و نمیدونستم دارم چی کار میکردم.
یوری.... آنقدر مست نبودی که نتونی خودت رو کنترل کنی بهونه نیار . درضمن خوب الان استفاده کردی. مرتیکه پست
که جنگکوک با حرفم عصبی تر شد و داد زد
جنگکوک.... خفه شو. حرف مفت نزن. وقتی هیچی نمیدونی که دارم میگم مست بودم
یوری.... همش همین رو میگی مست بودم. مگه فقط تو هستی که ویسکی میخوری هان . ،و من فقط یک چیز رو میدونم که دیگه این جا نمیمونم
جنگکوک.... نمون به درک هر گوری میخواهی برو. گمشو از خونه من برو بیرون دختره.....
کتی جون..... جنگکوک بسه
جنگکوک..... اصلانم بس نیست گورتو گم. دیگه چشمم به چشمت نیوفته
اشکم داشت درمیومد
برگشتم که برم کیفم رو بردارم که برم
که کتی جون گفت
کتی جون.... یوری دخترم حالا تو بیخیال جنگکوک از سر عصبانیت یک چیزی گفته حالا....
یوری.... کاری که کرده چی؟؟
پشتم رو کردم بهشون و از پله ها رفتم بالا که کولم رو بردارم به اتاق که رسیدم اشکم در آومد
من احمق بهش اعتماد کرده بودم اون با من چی کار کرد و پرو پرو بیرونم کرد
بعد از این که لباسام رو توی کیفم گذاشتم و لباسی هم پوشیدم که برم بیرون.
از اتاق اومدم بیرون که کتی جون رو دیدم
خواستم از کنارش رد بشم که جلوم رو گرفت و گفت
کتی جون.... مگه شما هم دیگه رو دوست نداشتین ؟ پس یوری تو چرا برای عشقت نمیجنگی, با یک حرف جنگکوک میخواهی بری؟
جنگکوک که میگفت مادرش تیزه یعنی از حرف های ما نفهمید که همش نقشه بوده؟؟
حالا که جنگکوک من رو از خونه بیرون کرد من هم حالا که مادرش نفهمیده پسرش بازیش داره همه چیز رو بهش میگم .
یوری.... یعنی نفهمیدین که همش نقشه بوده و پسرتون گولتون زده و از من هم استفاده کرده که بازیتون بدم
ریز خندید که من تعجب کردم و تعجب من رو دید و گفت
کتی جون.... من که این رو از همون اول میدونستم!!
شکه شدم میدونست
یوری.... چه طوری؟؟
کتی جون.... من شک کرده بودم از جنا پرسیدم که اول نگفت ولی بعد که بهش گفتم چیزی نمیگم بهم گفت
یوری.... چرا پس....
کتی جون..... چون خواستم بینم تا کجا می خواهید پیش برید. و همون اولی که تو رو دیدم به دلم نشستی و با خودم گفتم شاید تونستی پسرم رو رام کنی
یوری.... خوب دیدید که نتونستم رامش کنم. و از این بابت هم خوشحالم
جون عمم اصلانم نیستم . خوشحال
کتی جون باز خندید و گفت:
کتی جون..... تونستی من دارم عشق رو توی چشمات میبینم. برای همینه میگم بمون
یوری..... همچین چیزی نیست. و اگر هم باشه اون که عاشق من نیست ؟
کتی جون.... از کجا میدونی؟؟
- ۲۱.۲k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط